معنی سفر مرگ

حل جدول

سفر مرگ

فیلمی از حسن آقاکریمی

فرهنگ عمید

مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،


سفر

کتاب بزرگ، کتاب: از یکی‌سو نهاده تا سر سقف / از یکی‌گوشه چیده تا دَمِ طاق ـ... ـ سِفرها از مباحثِ مشاء / جِلدها از دقایق اشراق (قاآنی: ۴۹۹)،
جزئی از اجزای تورات، هر‌یک از پنج‌کتاب اول عهد قدیم (تورات) شامل سفر تکوین (سفر پیدایش)، سفر خروج، سفر لاویان، سفر اعداد، و سفر تثنیه،

عربی به فارسی

سفر

درنرودیدن , سفر کردن مسافرت کردن , رهسپار شدن , مسافرت , سفر , حرکت , جنبش , گردش , جهانگردی

ترکی به فارسی

سفر

دفعه، بار 2- سیاحت، سفر

لغت نامه دهخدا

مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).

مرگ. [م ُ](اِ) آب بینی که غلیظ و سطبر باشد و آن را خلم نیز گویند.(جهانگیری)(از برهان)(ازآنندراج). || یک نوع زکام که در اسب عارض گردد و از وی به انسان سرایت کند.(ناظم الاطباء).


سفر

سفر. [س َ ف َ] (ع اِمص، اِ) مقابل حضر. بریدن مسافت. (از منتهی الارب):
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام
تا تو اندر سفری با تو من اندر سفرم.
فرخی.
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
بر من سفر از حضر بهست ار چند
این شد چه نعیم و آن چو آذر شد.
علی شطرنجی.
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
سنایی.
سفر نیست آهو که والا گهر
چو بیند جهان بازگیرد هنر.
خاقانی.
قرآن ز سفر جهان گرفته ست
ماه از سفر آسمان گرفته ست.
خاقانی.
سفر کعبه ببغداد رسانید مرا
بارک اﷲ همه سال این سفرم بایستی.
خاقانی.
زین بحر همچو یاران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی.
عطار.
از سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کی خسرو شود.
مولوی.
آنکه شش ماه در سفر باشد
روی دیگر براه در باشد.
اوحدی.
هر سفری را خطری در ره است
هر خطری را خبری در ره است.
خواجوی کرمانی.
ای دل ارچند درسفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.
ابن یمین.
گرچه دوریم بیاد تو قدح می نوشیم
بعد منزل نبود در سفر روحانی.
حافظ.
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا.
صائب.
|| مرگ. مردن و از جهان رفتن:
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشه ٔ ماست.
ناصرخسرو.
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
بدهر بد صد و هفتاد و کرد عزم سفر.
ناصرخسرو.
- سفر خشک، کنایه از سفر بی نفع و بی فایده باشد. (برهان). کنایه از سفر هرزه و بی فایده. (آنندراج).
- سفر خشک رنگ، سفر خشک است، کنایه از سفر بی نفع و بیفایده باشد. (برهان).
|| سفر در اصطلاحات عرفا توجه دل است بسوی حق و اسفار چهار است:
1- سیر الی اﷲ. 2- سیر فی اﷲ. 3- ترقی بعین حق جمع و حضرت احدیت است که مقام مقام «قاب قوسین » است. 4- سیر باللّه عن اﷲ است.بعضی اسفار اربعه را چنین بیان کرده اند:
1- سفر اول عبارت از رفع حجابهای کثرت از وحدت است و آن سیر بسوی خداست.
2- رفع حجاب وحدت است از وجود کثرت و آن سیردر خداست.
3- عبارت از میان رفتن تقید و بقید ظاهر و باطن است که ترقی به عین الجمع است.
4- بازگشت از حق بخلق و آن احدیت جمع و فرق است. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی). رجوع به تعریفات شود.

سفر. [س َ] (ع مص) نوشتن. (غیاث) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58). || (اِ) نشان. ج، سفور. (منتهی الارب). || (ص، اِ) مسافران. واحد و جمع در وی یکسان است. یقال رجل سفر و قوم سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء).

سفر. [س ِ] (ع اِ) کتاب. (غیاث) (دهار) (زمخشری). کتاب بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج):
شه حسام الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است.
مولوی.
رفت عیسی در هیکل کنشت و پند میداد، یهودیان عجب می ماندند و می گفتند این سفرها از کجا داند. (ترجمه دیاتسارون ص 170). || پاره ای از تورات. (منتهی الارب) (آنندراج).
- سِفْرِ اَعداد، کتاب چهارم از پنج کتاب موسی است.
- سفر پیدایش،کتاب موجود شدن و یا خلقت ممکنات. سفر تکوین.
- سفر تثنیه، اسم کتاب پنجمین عهد عتیق است و چون شریعت موسی مجدداً در آنجا ذکر میشود بدان واسطه آن را تثنیه گفتند.
- سفر خروج، اسم کتاب دوم از کتب مقدسه ای است که موسی تصنیف نموده.
- سفر داوران. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
|| نامه. (غیاث) (دهار) (مهذب الاسماء). اسفار جمع آن است. || سپیدی صبح. (منتهی الارب) (آنندراج). || سفیدی روز بعد از فرو شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدی روز. (مهذب الاسماء).

سفر. [س ُ ف ُ / س ُ ف َ] (اِ) مصحف «سغر». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سیخول که خارپشت بزرگ باشد. صاحب مؤید الفضلاء میگوید که این لغت سغر است و تصحیف خوانی شده است. (برهان). جانوری است که این سیخهای ابلق در پشتش باشد و آن را سفر و سفرنه و سکر و سکرنه و سیخول نیز گویند. (جهانگیری).

فارسی به عربی

سفر

بعثه، تجاره، جوله، حج، حلوی، خلیع، رحله، سفر، سفره

واژه پیشنهادی

تعبیر خواب

مرگ

مرگ در خواب، به از بین رفتن لذّتها تعبیر میشود و بر گشایش زندگی برای کسی که زندگی بر او تنگ شده است، دلالت دارد و برای کسی که زندگی راحتی دارد، تعبیرش برعکس است. مرگ در خواب، بر عاقل بودن آن شخصی که به فکر مرگ است دلالت دارد و ممکن است بر جهان آخرت و آماده شدن برای آن دلالت داشته باشد. مرگ ممکن است، بر یقین نیز، دلالت داشته باشد و دیدن مرگهای زیاد در خواب به فتنه و آشوب تعبیر میشود.همچنین مرگ، به خویشاوندان شوهر تعبیر میشود و ممکن است بر استراحت نیز، دلالت داشته باشد. مرگ، نشانه ترس و لرز و تفرقه است و گفته شده است که بر سفر کردن نیز، دلالت دارد. اگر کسی در خواب مردهای را ببیند که به او بگوید نمرده است، آن شخص در مقام شهیدان قرار گرفته است و اگر مردهای را ببیند که میخندد، حال آن مرده نزد خداوند همانگونه است. مرگ در خواب برای کسی که ترس و هراس یا غم و غصهای دارد، نشانه خوبی است. اگر کسی در خواب ببیند که مردهای را زنده میکند، یک نفر یهودی، مسیحی، جاهل یا بدعتگذار به دست او ایمان میآورد و اگر ببیند که مردهها را زنده میکند، گروه گمراهی را هدایت میکند و اگر کسی ببیند که مردهای در دریایی غرق شد، نشاندهنده این است که آن شخص در گناهانش غرق شده است. ممکن است مرگ عالم در خواب، نشانه ظهور بدعت در دین باشد و مرگ پدر و مادر در خواب، نشانه تنگ شدن شرایط و احوال زندگی است و مرگ همسر در خواب، نشانه از دست دادن چیزی دنیوی میباشد. - خالد بن علی بن محد العنبری

۱ـ اگر خواب ببینید یکی از اطرافیان شما مرده است، نشانه مقابله با ناامیدی و پریشانی و از هم پاشیدگی است.
۲ـ اگر در خواب خبر مرگ یکی از دوستان یا اقوام خود را بشنوید، نشانه آن است که بزودی درباره دوست یا نزدیکان خبر بدی می شنوید.
۳ـ خوابهایی که در ارتباط به مرگ یا مردن می بینیم، معمولاً گمراه کننده هستند. بخصوص برای افرادی که در تعبیر خواب ناشی باشند. - آنلی بیتون

معادل ابجد

سفر مرگ

600

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری